ژائو دو سانتو کریستو شهر خود را ترک می کند و در جستجوی زندگی بهتر به برازیلیا نقل مکان می کند. او در آنجا با بدبختی و جنایت روبرو می شود، اما عشق را در آغوش ماریا لوسیا کشف می کند.